جسارت به رخ کشیدنی نیست. جسارت مایه مباهات هم نیست. افتخاری هم درش نهفته نیست. اینجا هم دفتر خاطرات نیست. متن ادبی نیست. ادب هم شرف نمیآورد. شرف هم لزوما چیز خوبی نیست. تعفن همیشه بد نیست. دست کم یادت میاندازد بعضی چیزها در حال فسادند. دین همواره کلمه مقدسی نیست. مقدسات همواره قابل احترام نیستند. دوستت دارم نازنین ربطی به منتظر نبودن ندارد. منتظر بودن را دوست ندارم. هر نازنینی را نمیشود دوست داشت.
شرمندگی دلیل لازم دارد. شرمنده وجدانت نباشی. وجدانت گرو کسی نباشد. من مینویسم چون نوشتن را دوست دارم. اینجا مینویسم چون نوشتن بهانه لازم دارد.
خودت یه نگا بندازو جوابتو از این لابه لا پیدا کن
بذار درِ گوشت بگم:
میخوامت!
این خلاصه ی تموم جُرما و شعرایه عاشقونه ی دنیاس
مجال این نیس برم تو عالم هپروت
حالا فهمیدی چه مرگمه؟!!!
این دفه میخوام نذر مسیح و مریم کنم ...... شاید بیای
فقط بگو چرا رفتی؟ چرا...
زانو میزنم :
اگه بیای زندگیمو نثار چشمات میکنم **** تموم آسمونمو زمین پاهات میکنم
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت.
محفل آریاییتان طلایی ؛ دلهایتان دریایی ؛ شادیهایتان یلدایی ؛ فرخنده باد این شبه اهورایی
پریسا میگه :
عشق بی نقاب ممنوع!واژه های ناب ممنوع!
عطر گل برگ گل سرخ؛لای هر کتاب؛ممنوع!
طپش گلوله؛آزاد!شعر نانوشته؛ممنوع!
توی وهم و خواب و رویا؛لمس یک فرشته؛ممنوع!
فصل ممنوعیت گل؛فصل ممنوعیت ساز!
وقت سلطه ی یه ضبدر؛رو تن واژه ی پرواز!
عاشقی ممنوعه اینجا؛دل سپردن یه گناهه!
سرتو بدزد ستاره!اینجا چشمک اشتباهه!
کوچه ها بن بست و تاریک؛جاده ی ترانه باریک
مقصد امن رهایی؛گاهی دور گاهی نزدیک
قلب پاره پاره؛آزاد!نفس ستاره؛ممنوع!
عاشقانه های تازه؛از سر دوباره ممنوع!
فصل شب رنگی خورشید؛فصل گل خونه سوزوندن
وقت دزدیدن ماه و دشنه تو دلا نشوندن
عاشقی ممنوعه اینجا؛دل سپردن یه گناهه!
سرتو بدزد ستاره!اینجا چشمک اشتباهه!
هر کودکی که متولد می شه، نوید میده که: خدا هنوز از انسان ناامید نیست؟!
میگن؛ گفته ام بله و چون گفته ام بله روی حرفم حساب کرده اند! ؛ راه بازگشتی هم نداره! عین تبعیدگاه و زندونی که هر چی پنجره داشته ؛ نیست شده ! ناچارم به موندن! گفته اند نپرسم که چرا! بمانم! اما نگویم چرا! نپرسم تا کی! بمانم اما سراغ از فردا نگیرم!
مثل یه مهمون ناخونده که صابخونه به زور دعوتش کرده باشه! به زور لگد پرت شده تو این دنیای بی در و پیکر...
هیچ وقت نفهمیدم چرا؟ کجای این انصافه؟ مهمون دعوت کنی به خونه ات، اما هنوز از در تو نیو مده ؛ هزار و یک خرده فرمایش و دستور و امر و نهی روی سرش هوار کنی ...
نکند آنجا بنشینی! نکند از آن میوه بخوری! نکند به آنجا نگاه کنی! نکند ...
از این غذا حتما بخور! این کتاب را حتما بخوان! این جور سلام کن! آن طور راه برو! ...
سوال زیادی نکن! حرف بیجا نزن! فکر؟ .... نه! نکن!
میگن تو روزگاری که نه به یاد دارم و نه چیزی از اون میدونم تموم اونچه که گفته ان؛ دین رو به خوردم دادن و پس گرفته ان و پرتم کردن وسط این بازار آشوب.
...
.
خدا به انسان گفت: آنقدرها هم بزرگ نیستی.
انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. واقعاً آنقدرها هم بزرگ نبود.
خدا به انسان گفت: کوچکتر از آنی که به مقام من و فرستادگان و منتخبینم برسی.
انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. جداً هم به مقامشان نمی رسید.
خدا به انسان گفت: کمتر از آنی که جهان را درک کنی و ناتوانتر از آن که زندگی را بفهمی.
انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. کمتر و ناتوانتر از آن بود.
خدا به انسان گفت: اگر میتوانی مثل من باش و چیزی شبیه آفریده های من خلق کن.
انسان فریاد کشید و ضجه زد و ناله کرد که نمیتوانم... کوچکی را به رویم میزنی و ناتوانی را به رخ میکشی؟!
انسان از خدا پرسید: موجودی به این ضعیفی را چرا خلق کرده ای؟
خدا به انسان گفت: تو را آفریده ام که ستایشم کنی.
انسان با آنکه حرفی نزده بود و آنقدرها بزرگ نبود و به مقام او و منتخبینش نمی رسید و کمتر و ناتوانتر از تمام خداها بود اما خوب میفهمید که خدا یا از سر بیکاری خلقش کرده یا خدا هم مانند صدی نودِ انسانها مشکل روحی دارد.
انسان خواست بگوید که تو با آن مشکلات روحی ات! اگر خدا بودی خدای دیگری میآفریدی که ستایشت کند! ستایش من پست و کوچک و خرد و نادان در خور خدایی تو نیست.
...
انسان خدا را ستایش نکرد.
فراری ام! فراری ام! فراری از لباس ِ سبز!
فراری از چکمه سفید، فراری از حصار ُ مرز!
فراری ام! فراری ام! فراری از نفرت ُ جنگ!
فراری از قمقمه و ُ تیر ُ کلاهخود ُ تفنگ!
فراری از اسم ِ شبُ، ترس ِ نگهبان ُ فریب!
فراری از مارش ِ رِژه، شلوارایی با شیش تا جیب!
دوس ندارم پابکوبم مقابل ِ ستاره ها!
این پادگان جهنمه، خسته ام از دوباره ها!
من نمی خوام رِژه برم با یه تفنگ، کوله به پُشت!
یا بدونم که دشمن ُ ، با چن تا گولّه میشه کشت!
امشب شب ِ فرارمه! تو که نگهبان ِ شبی،
نترسونم از غضب ِ یه مُش ستاره حلبی!
من ُ بزن! نشون بده یه سرباز ِ نمونه ای!
اسم ِشب ُ ازم نپرس! تو ناجی ِ شبونه ای!
من ُ بزن! منُ بزن که مرگ ِ من نجاتمه!
گاهی یه مرگِ باشکوه، به زندگی مقدمه!
سربازی جوونارو مرد نمیکنه.... باباهایه دروغ گو
چند وقت بود که می خواست بهش بگه دوستش داره ولی روش نمی شد ...
می خواست بگه تمام زندگیشه براش سخت بود ... تا اینکه فهمید به کس دیگه ای دل
بسته ....... چه راحت بهش گفته بود ازت متنفرم ..
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند , آه چه زیبا
و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه
به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای
به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد
ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید
و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند
و فصل ها می گذرد
:: یک سال و ده ماه و دو روز!
بعد از یک سال و ده ماه و دو روز اومده. توی این مدت حسابی خوش گذرانده انگار. پوست کدر و گندمیش به لطف کرم های مرطوب کننده مارک دار شفاف تر شده. لباش زیر رژ لب اتود حسابی برجسته به نظر میرسه و ریمل واترپروف اُ-رئال مژه هاش رو حسابی بلند و پررنگ نشون میده. آینه کوچیک جیبیش رو به کیفش تکیه میده. ابروها رو بالا میده و دهنش رو باز میکنه که پوست صورتش کشیده شه. آروم و با دقت لکهای ریز گونه هاش رو با ابر نازک پن کیک بنژوا میپوشونه. همون طور که کیف لوازم آرایشش رو مرتب میکنه وسایلش رو د اخلش میچینه؛ میپرسه " خیلی که فرق نکرده م؟! " و بی آنکه منتظر جواب من باشه ادامه میده: " البته بعضی چیزها ... " صداش با صدای پیش خدمت کافی شاپ توی هم میره ؛ مرد دو تا ماگ بزرگ شکلات گرم روروی میز میذاره و با لحن مودبش میگه :" دو تا چای خواسته بودید؟! چیز دیگری میل ندارید؟! " پیش خدمت رونگاهی میکنه و به لیوان هات چاکلت اشاره میکنه. چشمکی به من میزنه و میگه " چای خوش عطری است! " مرد که هنوز متوجه اشتباهش نشده به میز کناری که پسر جوانی سیگار میکشه و چای میخوره نگاه میکنه و میگه " البته! البته! " و به طبقه پایین کافی شاپ میره؛میخندد و میان حرفهایش میگوید که اصلا عوض نشده ام و مثل همیشه همان طور ساکتم. توی ذهنم فکر میکنم امروز هم اگر میگذشت و به یادم نمیافتادی، یک سال و ده ماه سه روز میشد که احساس میکردم دوستت دارم. اما سه ساعت دیگر یک روز میشود که احساس میکنم کاملا شبیه دیوار روبرویم هستی.
...
یک ساعت و خرده ای پیش پاییز شد...
فصل رنگهای تند و زنده و شاد و دلمرده... فصل یک رنگ نبودن و چند رنگی...
مبارکتون باشه!
...
هنوز هم و کاش می دانستی
هر یکشنبه’ بارانی
برای خرید روزنامه
به دکه’ خیابان خاطره می روم
شاید تو آنجا باشی
و از من
برای تلفنهای نزده ات
سکه ای بخواهی
و این شروع دوباره’ ما باشد
و پایان دلتنگی دستهایم
من در این غیبت طولانی و کشنده’ تو
چقدر سکه جمع کردم
چقدر روزنامه خریدم
چقدر زیر باران ماندم و حرف شنیدم
بی آنکه بیایی و ببینی
تمام کیوسکهای خیابان خاطره را
کارتی کرده اند.
زیر پل یه مرد لاغر ، رو زمین خیس نشسته
کنار یه تل آتیش ، با چشای نیمه بسته
اون کیه ؟ کسی که هرگز زندگی رو نشناخته
همه ی ستاره هاش رو به شبای کهنه باخته
اون کیه ؟ یه مرد خسته ، مرد غمگین تکیده
کسی زیر پل این شهر گریه ی اون رو ندیده
با فروش هر یه بسته تو خودش شکسته صد بار
مثل اون شعر قدیمی ، هر دریچه ش شده دیوار
نقطه چین روی رگ هاش ، جانشین حرف مرگه
نقطه های زندگی نیست ، جای سوزن سرنگه
کی میدونه ؟ کی می دونه ؟ رمقی براش نمونده
شعله ی حادثه اونم مث مشتریش سوزونده
خیره شدن به شعله های چشمای مات نیمه باز
یه مشتری پول نداره ، میگه :« من رو یه بار بساز ! »
انگاری گریه می کنه مرد سیاه آس و پاس
هق هقش رو نمی شنویم گریه ی مرده بی صداس
مرد لاغر پیش آتیش خوابای کهنه می بینه
سارا دختر سه ساله ش توی خواب پیشش می شینه
می گه : « بابا تو کجایی ؟ تنها موندیم توی خونه
هی می گم بابا کجا رفت ؟ اما هیشکی نمی دونه
مادرم آرزوهاش رو می ریزه رو دار قالی
بی تو قالی رنگ نداره ، بابا جون ! جای تو خالی ! »
مرد لاغر یه کمربند می پیچه به دور بازوش
آمپول هوا تو دستش ، می شکنه طلسم جادوش
نقطه چین روی رگ هاش ،دیگه هم معنی مرگه
خط و خال زندگی نیست ، جای آخرین سرنگه
مشتری جیباش رو گشته ، همه بسته هاش رو برده
مرد لاغر زیر اون پل با سرنگ خالی مرده ...
وای .. بازم داره شیره آشپزخونه چیکه میکنه .. وبازم بی خوابیه من .. تا حالا کی از قطره های آب شاکی شده؟ کی تا حالا زورش به چند قطره آب نرسیده؟طبق کدوم قانونی من باید برم سراغ یه شیره کج و کوله که با دست زدنه بهش اشکش در میادو دیگم بند نمیاد. با امروز میشه سه هفته ی تموم که نیومدی تو خوابم.. وقتی خونه ی خوابای منم از ردپای رویایه تو خالی باشه" دیگه به دوزارهم نمیرزه ؛ باز گلی به جماله هرچی بیداریه بی دلیله ؛ تو این بیداری آدم میتونه به چیزایه بهتری فک کنه
؛کارایه بی ربط تری انجام بده؛حرفای مطمئن تری بزنه ؛ باید حرفام اونقد محکم باشن که بعدا بتونم روشون واستم ؛ حرفای حساب که دیگه نیازی به چرتکه انداختن و دودوتا پنج تا ... ببخشید شیش تا ... نه عذر میخوام ..هف... اصلا ولش کن.. ؛نداشته باشه و هیچ وقتم بی جواب نمیمونن.میگم از بی خوابیت فراموشی گرفتم, میگی نه ؛ میدونی چرا؟.. چون : 1).دوست دارم 2). .... ه ه ه ووو م م م 3). ... بازم یادم رف . اصلا میتونم یکم گریه کنم( ولی آخه مرد که گریه نمیکنه .. میکنه؟)
واسه مرد نارنجی پوشه پارک که سالهاست سبیلشو گم کرده .. وهمیشه ساعتای 4 صبح و نه و نیمه شب ازخجالته نبوده سبیله مردونش با جارویه ته سبیلیش تو تاریکیه خیابونای ولیعصر قایم موشک بازی میکنه ؛ واسه بچه های گل فروشه چارراهه ونک که حتی یه بارهم نه گلی رو بو کردن و نه به کسی گل هدیه دادن .. فقط تعدادشون هر ساله چن برابر میشه.. این یعنی به همون اندازه از گلای رو زمین کم میشه؛ واسه بچه گربه هایی که سه روزه تموم تو موتورخونه همسایمون ناله میکنن ؛ واسه مادرشون که مش رمضون(بابا نارنجیه محلمون) چارروزه پیش جنازه لهیدشو با چرخ دستیش برد؛ شایدم واسه خودم که مدتهاست عطره روسریتو تو یه نایلونه صورتی نگه داشتم که شاید امروز بیای... یعنی میای؟ اگه نیای؟..
واسه غزل غمگینی که یه شب تو پسه تپه های پرسش ناپدید شد .. واسه کتابای ناتمومه هدایت .. شادیه شاملو ... یا همین شیره آبه شکسته خونمون ... وای .. بازم داره شیره آشپزخونه چیکه میکنه
شب شد
همه درها را محکم بست
همه چراغها را خاموش کرد
همه جا تمیز شده بود ... و همه چیز آماده برای شروع روز بعد
تنهای تنها بود
زنجیر رو باز کرد
روی صندلی نشست
چشم هایش را بست
خستگی امانش را بریده بود و
وسوسه برای یک لحظه در جان و تنش رسوخ کرد
با چوب بلند جاروی دستیش
کلید سبز را فشار داد
چقدر لذت داشت
سورتمه شهر بازی پارک شهر روشن شد
آهسته آهسته دور گرفت
صبح روز بعد
روزنامه های شهر تیتر زدند
«رفتگر شهر بازی شهرمان ... هرگز از سورتمه شهر بازی پیاده نشد ... و جان به جان آفرین تسلیم کرد »
و من در این اندیشه
که چرا پیرمرد، تنها و در خلوت سوار سورتمه شد؟!
یه تاب ِ بی سرنشین! پرچمای نَشُسته!
فوّاره های خاموش! نشونیام دُرُسته؟
رفتگر ِ فلزّی! نیمکت ِ سبز ِ سنگی!
خاطره های کهنه، واژه های کـُـلنگی!
ساعت ِ ساکته ِ پارک، عقربه های مُرده!
انگار یه عمره این جا، هیچّی تکون نخورده!
سُرسُره های خلوت! یه حوض ِ خُشک ِ بی آب!
دُرُس شبیه ِ خوابه، من ُ بیدار کن از خواب!
گـُلابتون ِ گیست، طلاتر از طلا بود!
به خواستن ِ همیشه ت، دل ِ ما مبتلا بود!
دوباره این جا نیستی! دختر ِ یاس ُ شب بو!
تو پارک ِ بی ترانه، آهنگ ِ خنده هات کو؟
گوشی رُ بردار که می خوام فاصله ر ُ گریه کنم!
گوشی رُ بردار! خسته از بوقای این تلفنم!
گوشی رُ بردار تا بگم خاطره هام کهنه شدن!
نباید این جوری می شد، قصه ی عشق ِ تو وُ من!
گوشی ر ُ بردار که بگم: تا ته ِ خط خرابتم!
هنوز کنار ِ این سکوت منتظر ِ جوابتم!
صدای زنگ ِ تلفن، می گه منُ یادت میاد؟
من همونم که عمرمُ چشمای تو داده به بباد!
صدای زنگ ِ تلفن، می پرسه: سهم من کجاس؟
گناه ِ این در به دری به گردن کدوم ِ ماس؟
گوشی ر ُ بردار! نمی خوام باز با خودم حرف بزنم!
تو که می دونی این وَرِ زنگای نصفه شب منم!
گوشی ر ُ بردار تا بگم دلم بازم تنگه برات!
بذار هوای خونه مون، تازه شه از رنگ ِ صدات!
یه تلفن گریه دارم! یه عالمه حرف ِ حساب!
خودت بگو که این سوال، تا کی می مونه بی جواب؟
صدای زنگ ِ تلفن؟ می گه: منُ یادت میاد؟
من همونم که عمرم ُ چشمای تو داده به باد!
یه همچین چیزی...
مثه هزاریه مُچاله ی
تَه ِ جیب ِ یه شوفر تاکسی!
مثه قطره ی مُفیه
نوک ِ دماغ ِ یه عَمَلی!
مثه عطره دَسمال ِ ابریشم،
تو آستینهِ پیرهنه یه خانوم خانوما!
مثه مقدس شدن ِ یه شمع،
وقتی که برق میره!
مثهِ رنگهِ کبود ِ خون ِ انار،
دورِ لبای یه پسرْ بچه!
مثه قشنگیه پشه ْ بند،
رو پُشت ِ بوم ِ مهتاب ْ زده!
مثه طعم ِ قرص ِ مسکن،
رو زبون ِ یه مریض ِ سرطانی!
مثه دایره های آبه حوض،
دورِه یه برگ ِ تازه مًُرده!
مثه ملّق زدن ِ کبوتر ِ جَلد،
وقتی رو بوم صاحبش فرود میاد!
مثهِ گریه کردن،
واسه مرگِ قهرمان ِ یه فیلم ِ سیاه سفید!
مثهِ نعره ی پهلوون ِ دورهْ گرد،
وقتی زنجیر ُ پاره می کنه!
مثه چرخش ِ سکـّه تو هوا،
قبل ِ نتیجه ی شیر یا خط!
مثهِ حرارت ِ الکل،
وقتی از گلو پایین می ره!
مثه موج ِ گندم ْ زار،
وقتی باد از وسط ِ خوشه هاش می گذره!
مثه تـُردیه مَردونگیهِ چراغ ْ
تو دستای پینه بسته ی یه پیرمرد!
مثه صدای اولین ترقّه،
تو غروبه سه شنبه ی آخر ِ سالْ !
مثه زمزمه کردن ِ یه آواز،
وقتِ رد شدن از یه کوچه ی خلوت!
یه همچین چیزیه زندگی!
نه شیرین ُ نه تلخ!
مثه طعم ِ گَس ِ ریواس!
مثه مزه ی آب!
مثه رنگ ِ هوا